ديدن روي تو و دادن جان مطلب ماست...
ديدن روي تو و دادن جان مطلب ماست
پرده بردار ز رخسار كه جان بر لب ماست
بت روي تو پرستيم و ملامت شنويم
بت پرستي اگر اين است كه اين مذهب ماست
گرچه در مكتب عشقيم همه ابجدخوان
شيخ را پير خرد طفل ره مكتب ماست
شرب مي با لب شيرين تو ما راست حلال
بي خبر زاهد از اين ذوق كه در مشرب ماست
نيست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخني
در همه سال و مه اين قصه روز و شب ماست
در تو يك يا رب ما را اثري نيست ولي
قدسيان را به فلك غلغله از يا رب ماست
چرخ عشقيم و تو ما را چو مهي زيب كنار
خون دل چون شفق و اشك روان كوكب ماست
اينكه نامش به فلك مهر جهان افروز است
روشن است اين كه يكي ذره ز تاب و تب ماست
خواستم تا كه شوم بسته فتراكش گفت
فرصت اين بس كه سرت خاك سم مركب ماست ...
فرصت شيرازي
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: